آفرینش

من چیزی ندیده ام در جاده های بی پایان، جزء درخشش و صمیمتِ هستی!

آفرینش

من چیزی ندیده ام در جاده های بی پایان، جزء درخشش و صمیمتِ هستی!

باغِ آلبالو

می دوم در خیابان
و خطوطِ نرده ها را دست می کشم
با موبایل و کیفِ چرمیِ کوچک ام

نمی دانم
اگر صدایِ دریلِ حفاریِ شهر داری
صدایِ عبورِ ماشین هایِ آتش نشانی
صدایِ تمرینِ شیپورِ دخترِ همسایه نبود
سهم ام را
از این همه شلوغی چگونه می گرفتم
تا آن زمان
که دیگر بار
امیدی برای ِ رسیدن ِ به آرامش
پیدا کنم

من
زندگی را می بینم
در میان ِ هیاهوی ِ دانشجویان هنر
وقتی که سلفی می گیرند
با ساختمانِ تیاترِ شهر
دشوار نیست آیا
فراموش کنم
خاطرات ِ باغِ آلبالوی چخوف را؟
و چه موقر بود
سوسنِ تسلیمی
با اجرایِ زیبا و دل نشین ا

می شنوم عبورِ صدا را
از جایی که زخم ها سر باز می کنند
و این تاریخِ هولناکِ
چند هزار ساله ی زندگی
مدام
بامن سرو کله می زند،

هم چنان
با قدم هایِ سبک
میان ِ سرو صدایِ خیابان می دوم
و در حسرتِ شنیدنِ صدایِ بال ِ کبوترم.
فرشته نوری