آفرینش

من چیزی ندیده ام در جاده های بی پایان، جزء درخشش و صمیمتِ هستی!

آفرینش

من چیزی ندیده ام در جاده های بی پایان، جزء درخشش و صمیمتِ هستی!

اشکِ خاک


دیوارهایِ خانه را رنگ کردم
زرد؛
چون برگ هایِ پاییز
بی آنکه فکر کنم مرده باشند
نارنجی؛
چون زمستان
و پرتقال هایی که اضافه می شوند
بر آن

سریع آماده می شوم
ژاکتیِ خاکستری برایِ آمدنت
می پوشم
سریع
ممکن است تو زود برسی
واقعاً
به جست وخیز در خانه
عادت کرده ام
چون دانه هایِ اسپند که
بالا و پایین می پرند

موزیکی که از رادیو پخش می شود
از زمستان حرف می زند
از دانه هایِ برف
که در روزهایِ سرد
دودکش هایِ سفالی را
در آغوش می گیرند وُ می خوابند!

چیزی برایِ خوردن آماده می کنم
و فکر می کنم
چه چیز در تو تغییر کرده است
رنگِ موهای ات
خطوطِ پیشانی ات
یا تلخیِ لبخندت
که هیچ تغییری نمی کند؟

ترکم کردی و رفتی
در خانه ای که هیچ شانه ای
برایِ تکیه دادن نداشت
گلویی که با آن
نامِ فریادرسی را ببرم
خشک شده بود
تنهایی
من را به ملافه هایِ سیاه
تسلیم کرده بود
و با هربار لمسِ چیزی
بویِ دستانِ تو را حس می کردم
بویِ کشتزارخشخاش را در باد

بعد از آن
فکری دربارۀِ تو نمی کردم
شاید روحم از همان جا
پرواز کرد
پرواز کلمه ای ست
که برایِ پرندگان به کار می برند
وگرنه دروجودم
بال هایی سپید پنهان بود!
کسی فاش نمی کند راز های اش را

اکنون
پذیرایی ازتو در خانه ای که
اشکم را
با اشکِ خاک می آمیختی
و چون سرمه ای که بر چشم می کشند
آن را بر چشمانِ خود می کشیدی
چه لذتی دارد نمی دانم؟
تو مرده بودی
امّا
حالا زده است به سرت
که زنده شوی و بازگردی
تا آرام آرام به بودنت عادت کنم
نه!
این گونه نیست
که من حقِ انتخاب ندارم
می بخشم وُ می گذرم
و خاطرات تلخ را از آینه پاک می کنم.

فرشته نوری

نمایشگاه آنلاین اولین فراخوان نقاشی و میکس مدیای هنرمندان زن ایران – ووآرت

https://woart.ir/sari1/1stexhibition-online/

کسی به تنهایی نجات پیدا نخواهد کرد


دیشب خواب تو را دیدم
میانِ لشکری عظیم
ایستاده بودی
و به ماجرایِ رستوران استانبول
فکر می کردی
آن مجرمِ سابقه دار
که چاقویِ ضامن دارش را
فرشتۀ نگهبان می پنداشت
در پرسه‌های شبان‌گاهی اش
بر خیابان هایِ پرت مه‌آلود
مثلِ برگِ مردۀ پاییز
اشک می ریخت
آنگاه
با صاحب رستوران
که از دستانش می بارید
زیباترین دروغ های دنیا
و تهمت می زداو را
می جنگید

دیشب خواب تو را دیدم
نه زمان معنا داشت
نه فاصله
و زنگ ِ ناقوس هایِ شبان‌گاهی
گویی
تو را صدا می کردند

دیشب خوابِ تو را دیدم
تو آمدی
احساس کردم
که او را
از عمقِ خیابان هایِ پرتِ مه‌آلود
صدا می زدی
ای زخم خوردۀ تاریخ
تو که آماجِ تیر ها بودی
از مردم خواستی
از تمامِ مردم خواستی
مثلِ پرندگانِ بهاری عشق بورزند
و بایستند
در برابر آنان که تصاحب می کنند
روح شان را
کسی به تنهایی
نجات پیدا نخواهد کرد.
فرشته نوری