سیب های ِ سرخ را شسته ام
شیشه هافرشته نوری
فرشته نوری
دیشب خواب تو را دیدم
میانِ لشکری عظیم
ایستاده بودی
و به ماجرایِ رستوران استانبول
فکر می کردی
آن مجرمِ سابقه دار
که چاقویِ ضامن دارش را
فرشتۀ نگهبان می پنداشت
در پرسههای شبانگاهی اش
بر خیابان هایِ پرت مهآلود
مثلِ برگِ مردۀ پاییز
اشک می ریخت
آنگاه
با صاحب رستوران
که از دستانش می بارید
زیباترین دروغ های دنیا
و تهمت می زداو را
می جنگید
دیشب خواب تو را دیدم
نه زمان معنا داشت
نه فاصله
و زنگ ِ ناقوس هایِ شبانگاهی
گویی
تو را صدا می کردند
دیشب خوابِ تو را دیدم
تو آمدی
احساس کردم
که او را
از عمقِ خیابان هایِ پرتِ مهآلود
صدا می زدی
ای زخم خوردۀ تاریخ
تو که آماجِ تیر ها بودی
از مردم خواستی
از تمامِ مردم خواستی
مثلِ پرندگانِ بهاری عشق بورزند
و بایستند
در برابر آنان که تصاحب می کنند
روح شان را
کسی به تنهایی
نجات پیدا نخواهد کرد.
فرشته نوری
پاییز
باز خواه ام گشت
برایِ چشیدنِ
حسِ نوبرانه ی صدای ات
که به من خواهد رسید
نمی دانم
اگردر انتظارم نباشی
کجا متوقف کنم
راه ام را
بر اسکله
به باغِ ِ انار
بر قلبِ تو
که مدام سفر می کنم در آن؟
اکنون
باور دارم
این خیالِ دور
به زودی
به پایان می رسد
و من
باز خواهم گشت
برایِ شنیدنِ صدایی
که روایِ داستان هایِ عاشقانه است
لبانش امّا
طعمِ بوسه را نچشیده اند.
فرشته نوری