آفرینش

من چیزی ندیده ام در جاده های بی پایان، جزء درخشش و صمیمتِ هستی!

آفرینش

من چیزی ندیده ام در جاده های بی پایان، جزء درخشش و صمیمتِ هستی!

سه زن

نقاشی شقایق سیروس از فروغ فرخزاد، سیمین بهبهانی و سیمین دانشور در سانفرانسیسکو

نقاشی دیواری شقایق سیروس در شهر سانفرانسیسکو از سه ادیب و شاعر زن ایرانی

هنوز

ماهیِ سفید
برایِ افسردگی
معجزه می کند


هنوز
صدفِ دریایی
برایِ شامی عاشقانه
بهترین انتخاب است!

من امّا
چیزی به جزء
ماهیان آزاد را
سِرو نمی کنم
ماهیانی که به جزء نام شان
بویِ آزادی را می دهند
بوی ِ امواج
در اقیانوس.

ساعت هفتِ بعد از ظهر است
ماهی گیران
تنها
به سرکوبِ گرسنگی
فکر می کنند

باید اجاق را
گرم کنم،
چه آرام
نفس می کشند
شعله هایِ آتش
و بی صدا
در تاریکی می رقصند!

آه
شکرگزارم
هنوز
می توانم کار کنم
و دستانم چون امواج
پر قدرتند

امواجی که
از طوفان نمی ترسند
از گرداب
از جزر و مد هایِ غول آسا
نمی ترسند.

بدنِ بی جانِ ماهیان را
آرام می گذارم در فر
و روغنِ زیتون
به آب هایِ آزاد می ماند
که بر سینی
شناور است

طعم دار می کنم
سیب زمینی هایِ شیرین را
با آبِ لیمو
و اندکی پونۀ کوهی
آنگاه
در تنور می گذارم
جایی در میانِ سرخیِ آتش
و چروکِ پیشانیم.

من
زنی هستم
که فتح می کنم
صخره هایِ سیاه را
با امید و عشق
چون رستورانِ کوچکم

و کسی
نمی تواند
به من زخم بزند
زیرا
از دستان همه
به دستانِ خدا
باز گشته ام.

امشب
که قرار است
سال نو شود
با اشتیاقِ بیش تری
اجاق را گرم می کنم

من
خوشبختم، خوشبخت
آن‌قدر که
یک اقیانوس ماهیِ آزاد را
می‌توانم؛
چون مادری در آغوش بگیرم
و بگویم :
کسی به اندازۀ شما
آزادی را حس نکرده است!

چه سعادتی ست
وقتی که می شنوم
ماهیانِ آزاد
از تورِ ماهی گیران
گریخته اند.
فرشته نوری

..............................

هنوز هم
لباسِ خوابم
رویِ پارچۀ مخمل تخت
دست نخورده
افتاده است

هنوز هم
سینه ریزی که
برایِ سال گردِ از دواج مان
خریده بودی
راهی برای کشاندنِ تو
کنارِ
یک میزِ عاشقانه نیست!

من
خیلی وقت است
که به راهِ تازه ای فکر می کنم
چون ملکۀ زنبور هایِ عسل
که فقط به بقایِ کندو
فکر می کند.

لباس ها
وسایلِ خانه
و گاه حتا شاخه گلی خشک
نیز در این فکرها
همراهی ام می کنند

ما
در تمامِ خانه حیرانیم
در آشپزخانه حیرانیم
در اتاقِ خواب حیرانیم

تخت خوابِ مان
اتاقی را اشغال کرده است
ملافه ها امّا
بویِ بدن هایِ مان را
نمی دهند
بعد از آخرین بوسه
دیگر هیچ کدام نخوابیده ایم

من
سینه ریزم را
از قلبم آویخته ام
و مدت هاست
با آن زندگی می کنم

به درستی می دانم
امّا
به اشیا دل بستن
هولناک است!

اکنون
خوابیده ام
روحم امّا
به خواب نمی رود

بیا
بیدارم کن
و به این
آینۀ کدر وَ غبارگرفته
نشان بده
به قدرِ کافی
دلباختۀ هم هستیم

دلم می خواهد
لمس کنم رویشِ عشق را
و تماشاکنم
بهار را.
فرشته نوری
..............................

تنم
از رایحۀ مخملی وَ تُردِ
درختِ سرو
وَخنکایِ معطرِ گل هایِ سرخ
خوش بوست!

بادستانِ ظریفم
مرتب می کنم
موهای ام را
آنگاه
اندکی از رژ لبم را
با لبانم پخش می کنم
و چون ملکۀ زیبایی
با پوزخندی تلخ
به خیابان می روم.

تقریباً
همه نگاه ام می کنند
گاه حتی
برمی گردند
و دوباره نگاه ام می کنند
این عادتِ مردمِ کوچه وُ
بازارست!

به شکمِ گرسنه ام امّا
چه کسی توجه می کند؟
چه کسی می داند
آخرین بار
از لگدهایِ آخرین مشتری
چه ضربه ای خورده ام؟

درد
چکه می کرد
از لبانِ سرخم
وَ استخوانم
سخت سیاه وُ کبود
شده بود
وقتی اندامِ لاغرم را
با غیض
بر سینه می کشید!

چنگ می زد
روحم را
و من
صدایِ خش خشِ
اسکناس هایِ تا نخورده را
می شنیدم

چقدر
خوش آهنگ بودند
گاه خوش طنین
و گاه چون نغمه ای از آتش
در اتاقی سرد.

آه . .، من
با احساسِ لطیفم
اسیر شده بودم
بیمارشده بودم
و تنها پول را
می شناختم
تنها پول را.

دیشب
برای اولین بار
به تلفن ها پاسخ ندادم
در تاریکی ِخودم
سخت فرو رفتم
و دیگر
اضطراب وُ دلواپسی
نداشتم

روحم
آرام گرفته بود
جانم
آرام گرفته بود
و گوش سپردم
به شلیکِ گلوله
در دستم

من
بعد از شلیکِ آن گلوله
خوشحال بودم
و نگران نبودم
گرسنه می مانم
یا در خانه ای متروک
خونم را
بی رحمانه می مکند
روحم را
می سوزانند.
فرشته نوری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.