آفرینش

من چیزی ندیده ام در جاده های بی پایان، جزء درخشش و صمیمتِ هستی!

آفرینش

من چیزی ندیده ام در جاده های بی پایان، جزء درخشش و صمیمتِ هستی!

بردگی تاریخ انقضا ندارد


کنارِ صحنه نشسته ام
و هنوز
به ترانه ای فکر می کنم
که با آن
از پنبه زار هایِ کمربندِ سیاه
تا اردوگاه‌های ساختِ خاکریز
زندگی کرده ام

من یقین دارم
که با صدای ِ لائورا
پلیسِ سفید پوست
با لباسِ سراپا مسلح اش
پسر بچه هایِ سیاهِ را
متهم نمی کند
و ملیکابوکر شاعرِ سیاه پوست
با اشعارِ غیرِ مجاز
بازداشت نمی شود

بسیاری از این کنسرت ها را
به یاد دارم
که در پایانِ آنها
کنارِ صحنه
از غم گریسته ام

اکنون
می خواهم، بخوانم
با باری که بر شانه دارم
از صدایِ شلاق و تفنگ
و این تاریخِ بردگی
مدام
از فرزندانی می گوید
که جسدِ پدران شان را
دفن کرده اند.
فرشته نوری


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.